معنی آدم بی نظم

حل جدول

آدم بی نظم

شرتکی


آدم بى نظم

شِرتکى


نظم

نوشته دارای وزن و قافیه

لغت نامه دهخدا

نظم

نظم. [ن ُ ظُ] (ع اِ) ج ِ نظام. رجوع به نِظام شود.

نظم. [ن َ] (ع اِ) شعر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کلام موزون. مقابل نثر. (المنجد) (از غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). سخن راست کرده بر وزن. (از مهذب الاسماء). شعر. چامه. پیوسته. سرود. نظام. (یادداشت مؤلف):
ز گاه کیومرث تا یزدگرد
به نظم من آید پراکنده گرد.
فردوسی.
نگه کردم این نظم و سست آمدم
بسی بیت ناتندرست آمدم.
فردوسی.
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی.
منوچهری.
سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند. (تاریخ بیهقی ص 392).
در باغ و راغ دفتر و دیوان خویش
از نظم و نثر سنبل و ریحان کنم.
ناصرخسرو.
نبیند که پیشش همی نظم و نثرم
چو دیبا کند کاغذ دفتری را.
ناصرخسرو.
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نماید پروین و نعش در یک جا.
خاقانی.
آسمان داند که گاه نظم و نثر
بر زمین چون من مبرز کس ندید.
خاقانی.
نبینی جز مرا نظم محقق
نبینی جز مرا نثر مبرهن.
خاقانی.
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف درگوهر نباشد.
حافظ.
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
من نظم خود چرا نکنم از که کمترم.
حافظ (آنندراج).
- به نظم آوردن، به شعر گفتن. (یادداشت مؤلف):
به نظم آرم این نامه راگفت من
از او شادمان شد دل انجمن.
فردوسی.
به نظم اندرآری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.
ناصرخسرو.
اگر چه نثر بود خوب خوبتر گردد
چو شاعرش به عبارات خوش به نظم آورد.
مؤیدی.
|| رشته ٔ مروارید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
من نظم خود چرا نکنم از که کمترم.
حافظ.
دفتر مدح ترا نظم لاَّلی می دهند
در جواهرخانه ٔ گردون چه برجیس و چه تیر.
طالب (آنندراج).
|| مروارید به رشته کشیده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). منظوم. (اقرب الموارد) (المنجد). المنظوم باللؤلؤ و الخرز. (متن اللغه). || نظم الحنظل، حب حنظل در صیصاء آن. (از اقرب الموارد). رجوع به صیصاء شود. || گروه بسیار از ملخ. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دسته یا صفی از ملخان. (از المنجد). گروهی از ملخ. (از متن اللغه): نظم من جراد؛صف. (از اقرب الموارد). ج، مناظم. || ترتیب. دهناد. آراستگی. (ناظم الاطباء). نضد. سامان. (یادداشت مؤلف). پیوستگی. انتظام. به سامانی: از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. (سندبادنامه ص 5).
کی شود بستان و کشت و برگ و بر
تا نگردد نظم آن زیر و زبر.
مولوی.
|| نظم الطبیعی (در منطق)، انتقال از موضوع مطلوب به حد وسط سپس انتقال از آن به محمول تا آنکه از آن نتیجه بدست آید چنانکه در شکل اول از اشکال اربعه چنین است. (از تعریفات جرجانی). || (اِخ) سه ستاره ٔ جوزا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سه ستاره اند از جوزا. (از تاج العروس) (از متن اللغه). سه ستاره است نزدیک به جوزا. (مهذب الاسماء). سه ستاره است از جوزاء و آن نطاق جوزاء و فقار جوزاء است و انتظام و بهم پیوستگی این ستارگان مثل است. (از اقرب الموارد). || ستاره ٔ پروین. (از تاج العروس). ثریا. || دبران. (اقرب الموارد) (المنجد) (از متن اللغه). || (مص) چیزی را به چیزی ضم کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به هم پیوستن. (آنندراج). تألیف کردن و منضم کردن چیزی را به چیزی دیگر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || به هم پیوستن و گره زدن ریسمان را. (از متن اللغه): نظم الحبل، شکه. (تاج العروس)، شکه و عقده. (متن اللغه). || درکشیدن سخن در وزن و ترتیب دادن. (از منتهی الارب). سخن را وزن و ترتیب دادن. (آنندراج). در وزن کشیدن سخن را و شعر گفتن. (از ناظم الاطباء). پیوستن بر سخن. (زوزنی). نظم کردن. به شعر درآوردن: و این کتاب را پس از ترجمه ٔ پسر مقفع و نظم رودکی ترجمه کرده اند. (کلیله و دمنه). || لؤلؤ را در رشته ای جمع کردن [به رشته کشیدن]. (از تعریفات). درکشیدن جواهر به رشته. (آنندراج).به رشته درکشیدن مروارید. (از ناظم الاطباء). به هم پیوستن سلک مروارید و درکشیدن جواهر در رشته. (غیاث اللغات). تألیف کردن و در رشته جمع کردن مروارید را، و از این معنی است نظم شعر چون کلام موزون را بهم پیوند دهند. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (متن اللغه). || آراستن. (از منتهی الارب). برپای داشتن کاری را. (از المنجد). ترتیب دادن کار را و برپای داشتن آن را. (از ناظم الاطباء): نظم الامر؛ اقامه. (اقرب الموارد). || نظام دار گردیدن ماهی وسوسمار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و نعت از آن ناظم است. (منتهی الارب). رجوع به نظام شود. || کشیدن موی فزونی را از باطن پلک به ظاهر آن. (یادداشت مؤلف). || اصطلاحاً نظم عبارت است از تألیف کلمات و جملاتی که معانی آن مرتب و دلالت آن متناسب بود بر حسب آنچه که عقل اقتضا کند. (از تعریفات):
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیده ام.
خاقانی.


آدم

آدم. [دَ] (اِ) در تداول امروزی مرادف مردم. آدمی. آدمیان. اِنْس.ناس. || خادم.ج، آدمها. || (ص) نیک تربیت شده. مؤدب.
- امثال:
آدم از کوچکی بزرگ میشود، خضوع و فروتنی سبب بزرگی مردشود.
آدم به آدم بسیار ماند، آنکس نیست که گمان برده اید.
آدم به آدم می رسد، مردمان بایدبیکدیگر مدد و یاری دهند.
آدم به آدم میرسد کوه بکوه نمیرسد، هرچند سالها یا مرحله ها از یکدیگر دور بودیم و امید دیدار نداشتیم اکنون باز یکدیگر را دیدیم.
آدم با آدم خوش است، لذت حیات در معاشرت و خلطه و آمیزش است.
آدم با کسی که علی گفت عمر نمیگوید، نفاق پس از اتفاق نیکو نباشد.
آدم بدحساب دو بار میدهد، بدمعاملگی موجب زیان و خسران است.
آدم بی اولادپادشاه بی غم است، پرورش و تربیت اولاد سخت دشوار باشد.
آدم تا کوچکی نکند بزرگ نشود؛ خضوع مایه ٔ رفعت قدر و بزرگی است.
آدم حسابش را پیش خودش میکند، از شرمگنی و حجب دیگران استفاده ٔ سوءنباید کردن.
آدم دو بار به این دنیا نمی آید، باید از لذات حیات هرچه بیشتر تمتع برد.
آدم دو دفعه نمی میرد، گاه دفاع از حق و حقیقتی رعب و هراس ناسزاوار است.
آدم که از زیر بته بیرون نیامده است، همه کس را اقربا و خویشان باشد.
آدم لخت کرباس پهنادار خواب بیند، امید و طمعی نابجاست.
آدم مال را پیدا میکند، مال آدم را پیدا نمیکند، از صرف مال در جای خویش دریغ و مضایقت سزاوار نیست.
آدم نترس سر سلامت بگور نمیبرد، ناپروائی و بی باکی سبب مرگ و هلاکت تواند بود.
آدم ندار را سر نمیبرند، المفلس فی امان اﷲ.
آدم نفهم هزار من زور دارد، نادان غالباً در آنچه نداند ستیز و لجاج کند.
آدم نمیداند بکدام سازَش برقصد، هر ساعت رایی دیگر دارد.
آدم یک بار پایش بچاله میرود، از مصائب پند گیرند.
آدم یک دفعه میمیرد، ترس و هراس از مرگ سزاوار شجعان نیست.
همانقدر که آدم بد هست آدم خوب هم هست، همه ٔ مردمان را ذمائم اخلاق نباشد.

آدم. [دَ] (اِخ) نخستین پدر آدمیان، جفت حوّا. (توریه). ابوالبشر. بوالبشر. خلیفهاﷲ. صفی اﷲ. ابوالوری. ابومحمد. معلم الاسماء. ج، اوادِم:
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نیاز.
رودکی.
نشیبت فراز و فرازت نشیب
چو فرزند آدم بشیب و بتیب.
رودکی.
یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان
گرْت آدم است بابک و فرزند بابکی.
اسدی.
ورنه آدم کی بگفتی با خدا
ربّنا انّا ظلمنا نفسنا.
مولوی.
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا.
سعدی.
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند.
سعدی.
حدیث عشق اگر گوئی گناه است
گناه اول ز حوّا بود و آدم.
سعدی.
در نقد عیش کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه ٔ دارالسلام را.
حافظ.
|| نامی است از نامها، ازجمله ابوبکر احمدبن آدم الادمی المحدث.

آدم. [دَ] (اِخ) نام پدر سنائی، شاعر معروف.

ترکی به فارسی

آدم

آدم

فرهنگ معین

نظم

(مص م.) آراستن، ترتیب دادن، به رشته کشیدن مروارید، (اِ.) کلام موزون و با قافیه. [خوانش: (نَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

نظم

آراسته بودن،
ترتیب،
(اسم) [مقابلِ نثر] (ادبی) کلام موزون و دارای قافیه، شعر،
(اسم) [قدیمی] رشتۀ مروارید،
[قدیمی] شعرسرایی،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نظم

دهناد، سامان، هماهنگی

فارسی به عربی

نظم

انضباط، ترتیب، رتبه، شعر، قافیه، قصیده، متر

فارسی به ایتالیایی

نظم

disposizione

کلمات بیگانه به فارسی

نظم

سامان

معادل ابجد

آدم بی نظم

1047

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری